حسین در زمان کودکی عاشق دوچرخه بود ، روزی آمد خانه و به من گفت: بابا من مریض شدم ، میتونی منو ببری دکتر؟ گفتم باشه می برم. روستای ما پزشک نداشت و من می بایست حسین را از لاهیجان با موتور به شهر می بردم . همینکه وارد خیابان شریعتی رفسنجان شدیم و حسین نگاهش به مغازه دوچرخه فروشی افتاد منو صدا زد و گفت: بابا میشه برام دوچرخه بخری؟ گفتم: چراکه نه! از موتور پایین شدیم و رفتیم داخل مغازه و دوچرخه ای رو با مبلغ ۷۰ تومن خریداری کردیم. همینکه از مغازه بیرون آمد سوار دوچرخه شد و به سمت خانه حرکت کرد. صداش زدم حسین مگه تو مریض نبودی؟! نمیخواستی بری دکتر؟! گفت: بابا ، دکتر من این دوچرخه بود و خنده ای کرد و پا در رکاب به سمت روستا برگشت.
راوی: حاج حسن رضایی پدر بزرگوار شهید